زخمی به جا مانده از آرزوهایت بر تن نحیف و صورت افسرده ات ، این چنین است عاقبت یک احساس پوچ .
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
این روزها را می گویم
که قرار است
از تو
که آرام جان لحظه هایم بوده ای
برای دلم
یک انسان معمولی بسازم !
دزد بیشعور
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است..!
سرهنگ سدر من میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.
در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.
دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی. درست بود.
پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.
او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.
امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند..!
گروهی از دوستان ملاقاتی با استاد مسن دانشگاه خود داشتند
گفتگو خیلی سریع به مشاجره در باره استرس و تنش درزندگی تبدیل شد...
استاد به شاگردان پیشنهاد قهوه داد و از آشپزخانه با سینی قهوه در فنجانهای متفاوت برگشت
فنجانها ی شیشه ای,فنجانها ی کریستال,وفنجانهایی که برق می زدند...بعضی از فنجانها معمولی و برخی گرانقیمت بودند.
پس از اینکه هر یک از آنها فنجانی برداشتند استاد گفت اگر دقت کرده باشید همه فنجانهایی که به نظر زیبا وجالب می امدند اول انتخاب و برداشته شدند,وفنجانهای معمولی در سینی باقی ماندند...
هر یک از شما بهترین فنجان را می‌خواست,و
"این منبع استرس و تنش شماست..."
آنچه که شما در واقع به دنبالش بودید,قهوه بود و نه فنجان!!!
درحالیکه شما همه به دنبال بهترین فنجان بودید..!
حال اگر زندگی قهوه باشد؟ پس شغل,پول,پست و مقام و عشق و غیره فنجان هستند!
آنها فقط ابزاری هستند برای حفظ و نگهداری "زندگی"...
لطفا اجازه ندهید فنجانها شمارا به خود جذب نمایند...
قهوه نوش جانتان!!!
اندازه پسر خودم بود؛ سیزده چهارده ساله..
وسط عملیات یکدفعه نشست!
گفتم: حالا چه وقت استراحته بچه؟!
گفت: بند پوتینم شل شده!..می بندم راه می افتم!
نشست ولی بلند نشد. هردو پایش تیر خورده بود.. برای روحیه ما چیزی نگفته بود!